عشق پایان ناپذیر
فدایی رهبر
شنبه 11 آبان 1392برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : علی و ب...
این داستان براساسه واقعیته: روزی دختری بسیار زیبا نزد کوروشه کبیر رفت و به او گفت که عاشقش شده و میخواد با او ازدواج کنه کوروش کبیر به دخترک گفت ای دختر زیبا روی و خوش سخن من برادری دارم که از من دانا تر و خوش سیماتر است تو لیاقتت برادره من است که الانم پشته سره تو ایستاده دخترک برگشت و نگاهی به پشته سرش انداخت ولی کسی رو ندید برگشت و به کوروش گفت پس برادرت کجاست کوروش با درایت تمام به دخترک گفت عزیزم اگه تو عاشقه من بودی هرگز برنمیگشتی که پشتت را نگاه کنی دخترک با صورتی سرخ و چهره ای پشیمان از کوروش عذر خواهی کرد و تا آخر عمر با کسه دیگری هم ازدواج نکرد حالا به نظره شما عشقه دخترک واقعی بوده یا نه؟ پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : علی و ب...
عاشق آن نیست که دیوانه عشق تو شود عاشق آن است که از عشق تو دیوانه شود پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : علی و ب...
میدونی آخر خط زندگی کجاست؟ پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 17:53 :: نويسنده : علی و ب...
امان از این بوی پاییز و آسمان ابری ! پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 17:50 :: نويسنده : علی و ب...
تا روزی کــه بــود، پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:, :: 17:47 :: نويسنده : علی و ب...
دنیا را بد ساخته اند …
چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, :: 9:39 :: نويسنده : علی و ب...
عزیز دل من انقدر مقابلت می نشینم
تا لحظه ای نگاهت در نگاهم گره بخورد...
و من برای ثانیه ای
عکسم را در قاب چشمانت ببینم
آنگاه برای یک عمر
دلم خوش می شود که دوستم داری
چرا که عکسم را در چشمانت قاب کرده ای
یک لحظه نگاهم کن عشق من... چهار شنبه 8 آبان 1392برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : علی و ب...
دیــگـر تــمام شــــد یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : علی و ب...
خدایا بهم کمک کن همونی بشم که تومیخوای،همونی باشم که خودم میخوام. میترسم! از بعضی بنده هات،ازبرخورداشون، ازفکرای دلشون،از سردی دستای خودم، از بی تو شدن لحظه هام، از گم شدن تو طوفان زندگی... حامی من باش خوب من ،تا دیگه نترسم یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : علی و ب...
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار خیانتش شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : علی و ب...
اگه یه موقه اومدی تو وبلاگم بدون که جات تا ابد تو قلبم میمونه شنبه 4 آبان 1392برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : علی و ب...
وای امشب چه بارونی داره میاد پاییزه هواهم دلش مث هوای دل من گرفته جمعه 3 آبان 1392برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : علی و ب...
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد. مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کرد و گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم...
صفحه قبل 1 صفحه بعد |
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |